هفته ی پیش بود فکر کنم
باز رفته بودم گوتنبرگ...
آره چهار شنبه هفته ی پیش بود بعد از
جلسه ی اخلاق حوزه ی شهید بهشتی با بچه های طرح حکمت
رفتم انقلاب تا برم سر امیر آباد ماشین بگیرم برم سره جلا ل و از اون ور...
غروب بود
رفتم داخل مغازه
با خانم فضایلی سلام و احوال پرسی کردم
نمی دونم چرا با اینکه تابستون 60 هزار تومن از همین مغازه و
45هزار تومن از نمایشگاه مشهد کتاب خریده بودم و هنوز همشو نخونده بودم
به دلم تنگیده بود که شعر بخونم!!
از فروغ و سهراب و شاملو و اخوان و...گذشته بود
دلم می خواست کتابه یه آدم زنده رو دست بگیرم
از مرده پرستی ملتمون خندم می گیره آخه
تا یکی زنده ست قدرشو نمی دونن...مثل همین گل آقای نازنین که...
تا مرد براش همایش میگیرن و مراسم وفیلماش و کتاباش و...
گفتم خانم فضایلی کتابای قیصر امین پو رو دارین؟؟
گفت یه چن تایی اونجاست...و پشت سره من رو نشون داد
و با اشاره ی اینکه نمی تونم چون ماشالا گوتنبرگ بزرگه
نگفته
بلند شد و اومد طرفم و رفتم کنار
و از یه ذره این ور ترم یه کتابی که تو یه مغازه دیده بودم در آورد
یادم اومد اصلا چرا امین پور....
تو اون مغازه که رفتم برای خرید سی دی تار استاد شهناز
به چشمم خورده بود
یه کتاب خوشگل از همون مدل ها یی بود که خوشم میاد و دوس دارم
...
خانم فضایلی گفت این آخرین و جدید ترین کتابشه...
"دستور زبان عشق"
...
اومدم خونه خاله هایده تو آشپزخونه بود
باهم یه چن تا شعرشو خوندیم و
تو دلم قند آب شد
و تا موقع خواب چن وقت یه بار به جلد کتاب نگاه می کردم و
لذت می بردم
که یه روز این شاعر رو می بینم و بهش میگم ا
ز دوران مدرسه شعراشو دوس داشتم
...
امروز از دادسرا که رفتم دانشگاه...نرسیده به سلف
جلوی در کانون های دانشگاه
یه برگه دیدم که با ماژیک آبی روش نوشته بود:
درگذشت ناگهانی قیصر امین پور را....
جالبه...؟
غم انگیزه...؟
نمی دونم چی باید گفت...
خود استاد گفته:
ناگهان
چقدر زود دیر می شود
............................................................
"حیرت"
از رفتنت دهان همه باز...
انگار گفته بودند:
پرواز!
پرواز!!
.............................................................
"سفر ایستگاه"
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
بسم رب العالمین و غیاث المستغیثین
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
هرگز برای دوست داشتن پایانی نیست
من خدای آسمان را- کهکشان را دوست دارم
من پل رنگین کمان را - آفتاب مهربان رادوست دارم
ابرهای پر ز باران- کوهساران- ماهتاب و لاله زاران
من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم
عاشقان ناتوان را- عشق های بی امان را- من تمام
شاپرکهای جهان را دوست دارم
دوستی های نهان را- خنده های ناگهان را- بوسه های
صادق و سرشارمان را- من تمام درد های تلخ و شیرین
جهان را دوست دارم
مادران را - آرزوهای عزیز و خو بمان را- قلبهای
پاکشان را-اشکهای نابشان را- دستهای گرمشان را
حرفهای از صمیم قلبشان را- شوروشوق چشمشان را
من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم
من دروغ بچگان را- شیطنتهای همیشه بکرشان را
رازشان را- پاکی احساسشان را- خنده های شادشان را
بادبادکهای قشنگ و نازشان را- دستهای کوچک و
پربارشان را- هر نگاه خالی از نیرنگشان را- اعتماد
خالی از تردیدشان را- من تمام شیطنتهای جهان را دوست دارم
سایه های کاج های مهربان را- بید مجنون ها و برگ
نازشان را- سروها و قامت رعنایشان را- نخلها و ارتفاع
نابشان را- تاکها و مستی انگورشان را- سر کشی های
شراب و ... راستی من تمام درختان انگور جهان را دوست دارم
نازهای معشوقان زمان را- دل شکستنهای بی منظورشان
را- بوسه های گرمشان را- قهرهای تلخشان را- آشتیهای
زود هنگامشان را- عشقهای آتشین و پر رنگشان را
قلبهای بی تاب و تنگشان را- آشنایی های پرلبخند شان
را و خداحافظی های پر اشکشان را- گریه های شوقشان
را- ضربه های قلبشان را- حرفهای بی حد و مرزشان
را- من تمام عشق های جاودان را دوست دارم
لیلی و مجنونمان را- خسرو و شیرینمان را- کوه کن
فرهادمان را....یادم آ مد من خدا را وخودم را وجهان را
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
می پرستم.....
بسم رب سید الشهدا...
سلام بی بی.
بی بی می دونستم...
بی بی گوشه چشمم اشکا جمع شده
بی بی می دونستم کفاره پس میدم
بی بی؟
یادتونه تو حسینیه چقدر دلم گرفت...
بی بی...خانم...ام المصائب...؟
چشمام تار شده
معده م بشدت داره می سوزه
یعنی این نتیجه ی نماز استخاره م بود؟
یعنی نگم راضیم به رضای خدا؟
بی بی؟
توکل یعنی چی؟
بی بی؟ من خیلی ضعیفم...خیلی غریبم....منم دختر حسینم...منم بابام از تبار حیدره...
منم بابام مثه عباس جونشو فدای بچه های امتش کرد...
بی بی؟
یعنی آدم نمی تونه توبه کنه؟
یعنی همه درها بسته است...؟
یاد آخرین زیارت حضرت رقیه افتادم که وقتی تو اتوبوس تا هتل دیگه نتونستم جلوی آهای آهای گریمو بگیرم...
همه متعجب بودن...
یکی پرسید خانم فلانی چیزی شده؟
...
چه سواله احمقانه ای!
از مسئولین سفر بعید بود...دبیر شورای ادبی دانشگاه...واقعا که...
ولی خب بیچاره نمی دونست درده من چیه...
نمی دونست هی من به حضرت رقیه میگم
منم دلم بابامو میخواد...منم می دونم بی عمو بودن یعنی چی...
منم از سیلی های روزگار پیش خانم گله می کردم و باهاشون احاسه راحتی میکردم
و هی حاجت می خواستم و خانومم مثله شما همون جا کرم می کرد و میداد و هنوز پام به در نرسیده
حاجتمو گرفته بودم...
نمی دونست من پیش شما که میام خجالت میکشم بگم درد دارم...
خجالت میکشم بگم مصیبت دیدم....
خجالت میکشم بگم آخ بد بختم ...بیچارم...بی کسم...بی محرمم....
نمی دونست روضه ی 15 تامحرمتون بیچارم کرده
نمی دونست که می رسم جلو در با احترام راه میام و ابهتتون منو می گیره
نمی دونست از سره پله ها کفشامو میکندم...
ندیده بود مات به ضریحتون چشم می دوختم...
خانم؟
بی بی زینب؟
شما رو به پهلوی شکسته ی مادرت
به ترک لب تشنه ی علی اصغر برادرت
به دسته بریده ی عباس ات...
خانم...کمکم کن!
این بارم نجاتم بده
بی بی زینب!
خانم!!
دارم غرق میشم
باز دارم نا امید میشمااااااااااا
وای خدا به دادم برسه...
خانم من توکل کردم
حالا اومدم متوسل شم به شما....باز دستام میگیرین؟
...
تو هیئت
تو اتاقم...تنها...پر درد...
با مامان...برای دردای بابا...
در غربت...هرجا برات گریه کنم...بهشته یا ابالفضل...
سلام
خیلی وقته «نمی تونم» باهات درست حرف بزنم
خوشحالم که الان از خواب پریدم...پیشم نیستی اما خدات که هست!!
دیدی چقدر بی تابم؟؟
سردردمو ندیدی...ندیدی که منی که «آن تایمم» لحظه ی جدایی ساعتمو نگاه نکردم...
بازم میگم...دلم برای حرف زدن باهات لک زده...!
دلم می گیره وقتی دستاتو به صورتت می کشی...
آروم باش عزیزم...آروم!
دیدی چقدر دوستت دارم
دیدی چقدر نگرانتم...
امشب باهم گریه کردیم !! تو نمی دونستی خودمو کشتم تا رسیدم منیریه
از سر درد مردم
موبایلمو دزدیدن
اما...امشب باهم گریه کردیم...
«زیره یه چادر »...یادته؟؟؟
چقدر دلم برای بچه گیات تنگ شده....
چرا دوباره کوچولوی من نمی شی؟؟؟
بغض نمی کنم
غصه نمی خورم
بهونتو نمی گیرم
فقط صبر میکنم
صبر می کنم تا بیای
بیای و باز بهم بگی که «خاله خیلی عوض شدیاااااااااااا !!! »
...
بسم الله
بازم می خوام تو این دنیا باشم
می خوام که بنویسم...نفس بکشم...دارم دیوونه می شم با
غصه هام و تنهایی....
خواهر زاده م بیمارستان بستریه...
عفونت ریه...16ماهشه....دعاش کنید....