به نام اونیکه عفو میکنه
به نام اونی که توبه پذیره
به نام امید دل ناامیدها
به نام خدا
به نام نامی الله
الهی شکر
به خاطر این همه آزار وشکنجه ی روحی که خودم مسبب شم
که خودم مقصرم
که...
اما من... خیلی بد کردم...خیلی بد دیدم.....خیلی داغونم
نمی دونم دنیا چرا این همه بلا سرم میاره؟!
آخه لامذهب دنیام که نیست... این به اصطلاح انسانها بیچارمون کردن
دیگه بسمه...
آسمان بار امانت نتوانست کشید....
من «قالو بلا» گفتم....دیوانه که بودم بیچاره هم شدم!
بابا...؟
اگر یه وقت من بمیرم ...
تو دلت میگیره؟
...
دلم تنگه...
بسم نور
یا نور
به حق نور
......................................................
نگاه می کنم به پنجره
چشماتو می بینم
اخم می کنی و میری...
با خودم میگم
این بار چی کار کردم که خورشید زندگیم غروب کرد...؟
همین!
یا حکیم
دل تنگی
بغض
غمباد
چی می خوای بگی؟!
چرا لال شدی؟
هان!
حرف بزن دیگه لعنتی!!!
(شترق!)باز یه سیلی دیگه تو گوشم زد.انگاری نگرانه.اخه چرا؟چون دیگه نمی خوام حرف بزنم؟!چون...چون..باز
عکس صورت ماهش اومد رو پلکم نشست.چشمامو بستم تا سیر تماشاش کنم.
اللهی قربون اون چشمای نازت بشم.یه بار دیگه نگام کن...فدای اون ابروهای مردونه ات...
آخه اون بی شرفی که...اون اخمای توفان برانگیز رو ندید؟؟!
چه طور؟چطور دلش اومد...
صداهای گنگی میاد...عکسش برام دست تکون می ده و میره
یکی صدام میکنه...داره داد میزنه سرم!چشمامو باز می کنه.اصرار می کنه حرف بزنم
چرا ولم نمی کنه!چرا دست از سرم برنمی داره؟؟!!
می گه بابات رو کشتن...ولی تو با اینکارات داری مادرتو میکشی!!
صداش تو گوشم می پیچه:
مادر مادر مادر مادر......
بغض داره خفم می کنه.گلوم می خاره.چشمام می سوزه.دلم داره می ترکه.دستاشو می زنم کنار
می خواد نگهم داره
سرم گیج میره
می رم سمت دست شویی.حالم داره بهم می خوره
ولم نمی کنه.هی می گه چته؟!
دلم تنگ می شه.گریه می گیره.دلم شونه های مردونه ی بابا رو می خواد...دیگه طاقت ندارم
به در دست شویی نرسیدم...آخ...این چی بود؟!...نمی تونم چشمامو باز کنم...تکیه می دم به دیوار و می شینم
نگاه به کف پام می کنه و می گه:این میخ از کجا اومد؟؟!!!
صورتم داره گرم میشه..همه جا رو تار می بینم.سرم خوب شد.دلم آروم گرفت...
دستاش میاد به طرف صورتم...داره اشکامو پاک میکنه
میگه: چته؟! تو رو خدا حرف بزن!
دیگه طاقت ندارم...لب وا میکنم که بگم خفه شو! اما زبونم نمی چرخه
لب بر چیدم! سرم گرفت گذاشت رو شونش...آخ ..! یاد بابایی افتادم...
میگه:عزیزم چته؟بابات که تو رو خیلی دوس داشت..چرا با خودت این جوری میکنی؟!
انگار من نباشم...یه صدایی خفه و ترسناک و غریبه با زجه های گوش خراش داره زار میزنه!
وسط داد ها و ناله هاش میگه:
من بابا مو می خوام...........................................................................................................