سلام
خیلی وقته «نمی تونم» باهات درست حرف بزنم
خوشحالم که الان از خواب پریدم...پیشم نیستی اما خدات که هست!!
دیدی چقدر بی تابم؟؟
سردردمو ندیدی...ندیدی که منی که «آن تایمم» لحظه ی جدایی ساعتمو نگاه نکردم...
بازم میگم...دلم برای حرف زدن باهات لک زده...!
دلم می گیره وقتی دستاتو به صورتت می کشی...
آروم باش عزیزم...آروم!
دیدی چقدر دوستت دارم
دیدی چقدر نگرانتم...
امشب باهم گریه کردیم !! تو نمی دونستی خودمو کشتم تا رسیدم منیریه
از سر درد مردم
موبایلمو دزدیدن
اما...امشب باهم گریه کردیم...
«زیره یه چادر »...یادته؟؟؟
چقدر دلم برای بچه گیات تنگ شده....
چرا دوباره کوچولوی من نمی شی؟؟؟
بغض نمی کنم
غصه نمی خورم
بهونتو نمی گیرم
فقط صبر میکنم
صبر می کنم تا بیای
بیای و باز بهم بگی که «خاله خیلی عوض شدیاااااااااااا !!! »
...